بلوز سفید تمیز وقشنگی بایک دامن سرخ تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.
گفتم :"مزاحم شدم ،جایی می خواهی بروی؟”
گفت :"جایی که نه اما…”
حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت وپشت سرش انداخت .همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح وزیبا شده بود.کم کم نگران شدم نکند مهمان دارد ومن بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن وماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.
“یادته !این عطر را خودت برای تولدم خریدی”
وقتی حسابی مرتب وخوش بو شد ،آمدوکنار من نشست؛تصمیم گرفتم بروم.
گفت :"کجا من که جایی نمی خواهم بروم.فقط ساعت 12:30قرار دارم.”
بعد به ساعتش نگاهی انداخت .ساعت 12:30 بود.
سجاده نماز را که پهن کرد من تازه فهمیدم با چه کسی قراردارد…
مجموعه داستانک مستوره،شبنم نادری ،انتشارات تلاوت آرامش،ص11
داستان های جالب زیادی در این کتاب هست .فقط کافی به دست بگیری ،تا تمام نشود زمین نخواهی گذاشت .توصیه می کنم این کتاب را تهیه کنی وبخوانی.
آخرین نظرات