ماشین عروس را تعقیب کردند تا رسیدند پشت چراغ قرمز.جوان دیگر طاقت نیاورد.سرش رااز شیشه ماشین بیرون کرد وبه آقای داماد گفت:"مبارکه !عروس خانم هم چقدر خوشگله !اما یه کم غلیظ آرایشش کردن ..نه…!وبعد با رفقاش زدند زیر خنده .داماد باخشم وعصبانیت تمام از ماشین پیاده شد .جوان را از ماشین پایین کشیدوچند مشت آبدار نصیبش کرد.
-"تو بیخود می کنی در مورد زن من حرف می زنی؟به چه جرات به اون نگاه می کنی…”
رفقای جوان وسرنشینان ماشین های دیگر،همه بیرون آمده بودندومی خواستند وساطت کنند.اما جوان خونسرد وآرام دست آقای داماد را گرفت واز یقه کتش جدا کرد.
-"زیاد جوش نخور .مگه فقط من دارم نگاهش می کنم،همه مردم دارند نگاهش می کنن،تو خودتو زدی به اون راه.من فقط جرات کردم به رویت بیاورم…”
داماد پشت سرش رانگاه می کند.همه آدمها به عروس زیبا و جوانش خیره خیره نگاه می کردند….
مستوره ،از شبنم نادری ،انتشارات تلاوت آرامش ،ص41.
پیشنهاد می کنم این کتاب را بخوانید .
آخرین نظرات