ساعت امتحان درس دینی بود.تنبلی وسستی در درس خواندن کار دستم داده بود واضطراب سراپای وجودم را گرفته بود.چه کنم؟هر لحظه فکری به ذهنم می آمد.آخر تصمیم خود را گرفتم واز روشی که قبلا بارها از آن استفاده کرده بودم ،کمک گرفتم.آری کتاب بینش دینی رادر کشوی میز گذاشته وباظرافت تمام آن را طوری قرار دادم که نه کسی متوجه شود ونه به هنگام استفاده دچار مشکل شوم.لحظه ای احساس آرامش کردم.خانم معلم وارد کلاس شد وسوالها را به ما دادومن آماده ….
اما ناگهان او همه بچه های کلاس را غافل گیر کرد.آهسته آهسته به سوی تخته سیاه رفت وبر روی آن آیه ای کوتاه از کتاب بزرگ آسمانی نوشت:
“ان ربک لبالمرصاد؛به راستی خدای تو در کمین گنهکاران است”
پس روبه ما کرد وتنها یک کلام گفت:آخرین نفر ورقه های امتحان بچه هارابه دفتر بیاوردوبه من تحویل دهد.وآنگاه پیش چشمان مبهوت ما از کلاس خارج شد.او نگاه همواره ناظر خداوند را به یاد ما آورد وخود رفت .حالت عجیبی به من دست داد.در ورقه ام هیچ چیز ننوشتم،جز یک بیت شعر:
خوشا در مکتب وجدان نشستن شدن صفر وزنامردی گسستن
“براساس خاطره یک دانش آموز دبیرستان دخترانه”
نشریه قرآنی بشارت ویژه جوانان ،موسسهمعارف اسلامی امام رضا علیه السلام قم،بهمن واسفند 1377،صفحه 34.
آخرین نظرات