مرحوم حاج اسماعیل دولابی می گوید:"پدری چهارتا بچه را گذاشت توی اتاق وگفت اینجا را مرتب کنید تامن بر گردم،خودش هم رفت پشت پرده.از آنجا نگاه می کرد میدید کی چه کار می کند،می نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب وکتاب کند.
یکی از بچه ها که گیج بود،حرف پدر یادش رفت.سرش گرم شد به بازی.یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن ودادوفریاد که من نمی گذارم کسی این جا را مرتب کند.
یکی که خنگ بود، ترسید.نشست وسط وشروع کرد گریه وجیغ وداد که آقا بیا ،بیا ببین این نمی گذارد ،مرتب کنیم.
اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد،رد تن آقاش را دیداز پشت پرده،تندو تند مرتب می کرد همه جارا.می دانست آقاش دارد توی کاغذ می نویسد.هی نگاه می کرد سمت پرده ومی خندید.دلش هم تنگ نمی شد.می دانست که آقاش همین جاست.توی دلش هم گاهی می گفت:"اگر یک دقیقه دیر تر بیاید،باز من کارهای بهتر می کنم”
آن بچه شرور همه جا را هی به هم می ریخت،هی می دید این خوشحال است،نا راحت نمی شود!
وقتی همه جا را ریخت به هم ،آن وقت آقا آمد.ما که خنگ بودیم ،گریه وزاری کرده بودیم ،چیزی گیر مان نیامد.اوکه زرنگ بود وخندیده بود کلی چیز گیرش آمد.
زرنگ باش !خنگ نباش!گیج نباش!
شرور که نیستی الحمدلله!گیج وخنگ هم نباش!
نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین وکار خوب کن…
خانه را مرتب کن تا آقا بیاید.
نویسنده یاسین نادری ،در مجله نگهبان خانواده شماره 43،تابستان 97،ص46.
آخرین نظرات